۲۷۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۰۸

چرا با دل من صفایی ندارد
اگر درد امشب بلایی ندارد

ره کعبه ودیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد

که را می توان شیشه دل شکستن
کدامین بت اینجا خدایی ندارد

سفر می کنی در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد

علم نیست در حلقه زهدکیشان
کسی کاوعصا و ردایی ندارد

نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد

سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد

ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکایی ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.