۲۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۷۹

می شود رنگین تر آن لعل سخنگودر خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار

خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار

در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار

ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار

می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار

بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار

سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار

بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار

باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار

گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار

در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار

جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار

در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار

جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.