هوش مصنوعی:
شاعر در این متن از بیکاری و بیزاری از دنیا سخن میگوید و از تاریکی و مکاری زمانه شکایت میکند. او به ناتوانی خود در رسیدن به آرزوها اشاره میکند و از بیفایده بودن تلاشهایش میگوید. با این حال، در پایان به عشق و امید به یاری خداوند و عشق به عنوان نجاتبخش از مشکلات اشاره میکند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از مفاهیم انتقادی و اجتماعی موجود در متن نیاز به تجربه و درک بیشتری از زندگی دارند.
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
مَنَم که کار ندارم به غیرِ بیکاری
دِلَم زِ کارِ زمانه گرفت بیزاری
زِ خاکِ تیره ندیدم به غیرِ تاریکی
زِ پیرِ چَرخ ندیدم به غیرِ مَکّاری
فروگذاشتهیی شَستِ دلْ دَرین دریا
نه ماهییی بِگِرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پُخت
گُلی به دست نداری، چه خارْ میخاری؟
کُلاهْ کَژْ بِنَهی هَمچو ماه و نورَت نیست
بُرو بُرو، که گرفتارِ ریش و دَستاری
چگونه بَرقی آخِر، که کِشت میسوزی
چگونه ابری آخِر، که سنگ میباری
چو صیدِ دامِ خودی، پس چگونه صَیّادی؟
چو دُزدِ خانهٔ خویشی، چگونه عَیّاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیالِ یارِ مرا دیدهیی، نِکو یاری
به ذاتِ پاکِ خدایی، که کارسازِ همهست
چو مَستِ کارِ امیرِ مَنی، نِکوکاری
اگر دو گامْ پیاده دَویدی از پِیِ او
تو یک سَواره نهیی، تو سپاه سالاری
بِگیر دامَنِ عشقی، که دامَنَش گرم است
که غیرِ او نَرَهانَد تو را زِ اَغْیاری
به یادِ عشق، شبِ تیره را به روز آوَرْ
چو عشقْ یاد بُوَد، شب کجا بُوَد تاری؟
تو خُفته باشی و آن عشقْ بر سَرِ بالین
بَرآوریده دو کَفْ در دُعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بِسوزد این عالَم
هَلا قَناعَت کردم، بَسْ است گُفتاری
دِلَم زِ کارِ زمانه گرفت بیزاری
زِ خاکِ تیره ندیدم به غیرِ تاریکی
زِ پیرِ چَرخ ندیدم به غیرِ مَکّاری
فروگذاشتهیی شَستِ دلْ دَرین دریا
نه ماهییی بِگِرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پُخت
گُلی به دست نداری، چه خارْ میخاری؟
کُلاهْ کَژْ بِنَهی هَمچو ماه و نورَت نیست
بُرو بُرو، که گرفتارِ ریش و دَستاری
چگونه بَرقی آخِر، که کِشت میسوزی
چگونه ابری آخِر، که سنگ میباری
چو صیدِ دامِ خودی، پس چگونه صَیّادی؟
چو دُزدِ خانهٔ خویشی، چگونه عَیّاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیالِ یارِ مرا دیدهیی، نِکو یاری
به ذاتِ پاکِ خدایی، که کارسازِ همهست
چو مَستِ کارِ امیرِ مَنی، نِکوکاری
اگر دو گامْ پیاده دَویدی از پِیِ او
تو یک سَواره نهیی، تو سپاه سالاری
بِگیر دامَنِ عشقی، که دامَنَش گرم است
که غیرِ او نَرَهانَد تو را زِ اَغْیاری
به یادِ عشق، شبِ تیره را به روز آوَرْ
چو عشقْ یاد بُوَد، شب کجا بُوَد تاری؟
تو خُفته باشی و آن عشقْ بر سَرِ بالین
بَرآوریده دو کَفْ در دُعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بِسوزد این عالَم
هَلا قَناعَت کردم، بَسْ است گُفتاری
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.