۱۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۸۴

چهره زرین چو باشد مخزن زر گومباش
هست چون سد رمق سد سکندر گو مباش

ازخشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را؟
پشت این آیینه روشن گهر زر گومباش

در گلستان بی پر و بالی است تشریف وصال
بلبلان را قوت پرواز در پرگو مباش

با دل روشن چراغ روز باشد آفتاب
دربساط آسمان خورشید انورگو مباش

ساده لوحی خار پیراهن شمارد نقش را
خانه آیینه روشن مصور گو مباش

همت عالی است مستغنی ازین دنیای پوچ
بیضه عنقا هما رادر ته پرگو مباش

از گل ابری چه شوکت می فزاید بحر را
دل چو شد از عشق پرخون دیده تر گو مباش

غنچه خسبان راچو هست از کاسه زانو شراب
باده گلرنگ در مینا و ساغر گو مباش

چون خودآرایان دنیا خرج چشم بد شوند
جامه و دستار مارا برسر و برگو مباش

من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل
در زمین چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۸۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.