۲۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۸۸

عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواری مباش
مغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباش

حلقه تن گر ز سیلاب فناصحرا شود
در سواد اعظم دل چار دیواری مباش

رشته جان گر شود کوته ز مقراض اجل
برمیان جسم کافر کیش زناری مباش

باد هستی از سر بی مغز اگر بیرون رود
یک حباب پوچ در دریای زخاری مباش

ازشنیدن گر شود معزول گوش ظاهری
در بساط قلزم و عمان صدف واری مباش

لب اگر خامش شود، یک رخنه غم بسته گیر
چشم اگر پوشیده گردد، داغ خونباری مباش

پای سیر از خواب سنگین اجل گر بشکند
خاکدان دهر را بیهوده رفتاری مباش

چند صائب بردل گم گشته خواهی خون گریست؟
در جگر پیکان زهر آلود خونخواری مباش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.