۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۸۰

گر چه از دریا به ظاهر چون گهر بگسسته ام
ازره پنهان به آن روشن روان پیوسته ام

در سرانجام جهان از بی دماغیهای من
می توان دانست دل بر جای دیگر بسته ام

چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون
من که از بند فرنگ عقل بیرون جسته ام

آشنا جویان عالم خویش را گم کرده اند
فارغم از آشنایان تا به خود پیوسته ام

در شکست کشتی من موج خونخواری شده است
هر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته ام

گر چه عالم منتظم از فکر باریک من است
درنظر بیقدرتر از رشته گلدسته ام

بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود
از دهان شیر پندارم مسلم جسته ام

می شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا
گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۷۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.