۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۲۸

تو هر چند صَدری، شَهِ مَجْلِسی
زِ هستی نَرَستی، دَرین مَحْبَسی

بِدِه وامِ جان، گَر وجوهیْت هست
دَرآ مُفْلِسانه، اگر مُفْلِسی

غَریمانْ بِرَستند و تو حَبْسِ غَم
گَهْ از‌ بی‌کسیّ و گَهْ از ناکَسی

دَرین راهِ‌ بی‌راه، اگر سابِقی
چو واگردد این کاروان، واپَسی

لَطیفانِ خوشْ چَشم هستند، لیک
به چَشمَت نَیارَند، زیرا خَسی

نه بازی، که صَیّادِ شاهان شَوی
بُرو سویِ مُردار، چون کَرکَسی

نه‌یی شاخِ تَرّ و پَذیرایِ آب
نه دَرخورْدِ باغ و رَز و مَغْرِسی

بُرو سویِ جمعی، چه در وحشتی؟
بِیَفروز شمعی، چرا مُغْلِسی؟

چو اِسْتارگان اَنْدرین بُرجِ خاک
گَهی کُنَّسیّ و گَهی خُنَّسی

خَمُش کُن، مَباف این دَم از بَهرِ بُرد
چو در بُرد مانْدی؟ تو خود اَطْلَسی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.