۱۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۴۱

ما وفاداری به اسباب جهان نسپرده ایم
لنگر تمکین به این ریگ روان نسپرده ایم

از ورق گردانی باد خزان آسوده ایم
دل به رنگ و بوی باغ و بوستان نسپرده ایم

از شتاب عمر ما را نیست بر خاطر غبار
ایستادن ما به این آب روان نسپرده ایم

از عزیزی شاد و از خواری مکدر نیستیم
امتیازی ما به ابنای زمان نسپرده ایم

قفل ما چون غنچه دارد از درون خود کلید
ما گشاد دل به دست دیگران نسپرده ایم

می کشد از خانه ما را جذبه طفلان برون
از جنون زوری به خود ما چون کمان نسپرده ایم

خودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگان
جوهر دل را به شمشیر زبان نسپرده ایم

با بزرگی از زمین صد پله ایم افتاده تر
شوکت و شانی به خود چون آسمان نسپرده ایم

هرچه از دولت به آگاهی سرآید نعمت است
هوشیاری ما به این رطل گران نسپرده ایم

بر لباس عاریت چون بخیه چسبیدن خطاست
ما به دولت دل چو این نودولتان نسپرده ایم

گر به سیم قلب می گیرند ما را مفت ماست
نقد انصافی به اهل کاروان نسپرده ایم

قانعیم از سرو و بید این چمن با سایه ای
ما برومندی به این بی حاصلان نسپرده ایم

با جنون ساده دل بوده است صائب کار ما
اختیار خود به عقل کاردان نسپرده ایم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.