۲۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۸۱

حدیث تلخ ناصح کرد بیخود چون می نابم
زبان مار شد از مستی غفلت رگ خوابم

به گرد من رسیدن کار هر سبک جولان
که از دریا غبارآلود بیرون رفت سیلابم

چنان ناسازگاری ریشه دارد در وجود من
که از شیرازه مژگان پریشان می شود خوابم

همان چشم چراغ از تنگدستان جهان دارم
اگر چه طاق در حاجت روایی همچو محرابم

به زور جذبه من زور دریا برنمی آید
به ساحل می کشانم گر نهنگ افتد به قلابم

مباش ای ساده لوح از ظاهر هموار من ایمن
که دارد برقها پوشیده زیر ابر سنجابم

نگردید از سفیدیهای مو آیینه ام روشن
زهی غفلت که در صبح قیامت می برد خوابم

پس از عمری که از نیسان گرفتم قطره آبی
گره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبم

به نسبت گر شود سررشته پیوندها محکم
مرا این بس که با موی میان یار همتابم

مکن ای شمع با من سرکشی کز پاکدامانی
به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم

خموشی بر نیاید با دل پرشور من صائب
نه آن بحرم که مهر لب تواند گشت گردابم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.