۱۷۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۳۸

به قلب عشق می تازد دل زاری که من دارم
زبان بازی به آتش می کند خاری که من دارم

که آرد ریشه کفر از دل سنگین من بیرون
که محکم چون سلیمانی است ز ناری که من دارم

ندانم سنگ از دست کدامین طفل بستانم
که دارد در جنون آدینه بازاری که من دارم

ز صد دامن گل بی خار در چشم بود خوشتر
زروی نو خط او در جگر خاری که من دارم

خورد چون شربت عناب خود بیگناهان را
ز بیباکی نظر بر چشم بیماری که من دارد

به سیم قلب از اخوان نگیرد ماه کنعان را
که دارد از عزیزان این خریداری که من دارم

نفس در سینه خورشید عالمتاب می سوزد
درین گلشن چو شبنم چشم بیداری که من دارم

کند گر در نوازش کارفرما کو تهی با من
ز ذوق کار مزدش می رسد کاری که من دارم

سبک کرده است در میزان من سد سکندر را
به پیش روی خود از جسم دیواری که من دارم

تماشای بهشت از خانه ام بیرون نمی آرد
ز داغ آتشین در سینه گلزاری که من دارم

به درمان می توان تخفیف دادن درد را صائب
عجب دردی است بی درمان پرستاری که من دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.