۲۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۷۶

شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم

از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم

نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم

من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم

همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم

ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم

نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم

نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم

نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم

زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم

درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۷۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.