۲۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۱۹

چگونه درد خود از مردمان نهان دارم
که از شکستگی رنگ ترجمان دارم

نمانده است مرا در بساط جز آهی
هزار دشمن و یک تیر در کمان دارم

سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
خجالتی که من از روی میهمان دارم

به مرگ قطع امید از خدنگ او نکنم
هنوز صبح امیدی ز استخوان دارم

گناهکار ندارد ز آیه رحمت
توقعی که من از خط دلستان دارم

سر نیاز مرا پایمال ناز مکن
که حق سجده بر آن خاک آستان دارم

اگر به دامن یوسف نمی رسد دستم
به این خوشم که سر راه کاروان دارم

درین بهار که دادم به دست عقل عنان
هزار سلسله دیوانگی زیان دارم

شکفتگی طلبم صائب از دل پر شور
ز شوره زار تمنای زعفران دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.