۲۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۹۷۷

ساده است از نقش انجم آسمان عاشقان
این نشان از بی نشان دارد روان عاشقان

در حقیقت دنیی و عقبی دو منزل بیش نیست
این دو منزل را یکی سازد روان عاشقان

دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست رهزن کوته است از کاروان عاشقان

شکوه از شور قیامت محض کافر نعمتی است
بود در کار این نمکدان بهر خوان عاشقان

نیست خورشید این که می بینی بر این چرخ بلند
مانده بر جا آتشی از کاروان عاشقان

زیر پر چون صبح گیرد بیضه خورشید را
چون گشاید بال همت مرغ جان عاشقان

از صراط المستقیم عقل بیرون رفته اند
زه نمی گیرد به خود، زورین کمان عاشقان

هست در دل حسرت اکسیر اگر صائب ترا
مگذر از خاک مراد آستان عاشقان

چون نیابد نور فیض از روح پاک مولوی؟
شمس تبریزست صائب در میان عاشقان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۹۷۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۹۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.