۲۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۰۱۶

برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن
هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن

گه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهد
عاجزم در دست چشم خون فشان خویشتن

در دیار ما که از مغز قناعت آگهیم
طعمه می سازد هما از استخوان خویشتن

ای که می نازی به صبر خویشتن، آیینه هست
می توان کرد از نگاهی امتحان خویشتن

گر گریبان چاک صبحی رو به مشرق آوری
آفتاب از شرم نگشاید دکان خویشتن

خویش را گم کرده ام از بس پریشان خاطری
از سر زلف تو می پرسم نشان خویشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۰۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۰۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.