۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱۰۸

از جفای چرخ نالیدن نمی آید ز من
گوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز من

دست بیعت با توکل داده ام روز ازل
از برای رزق کوشیدن نمی آید ز من

شمعم اما خانه همسایه از من روشن است
بر فروغ خویش چسبیدن نمی آید ز من

برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
پیش بی دردان خروشیدن نمی آید ز من

خانه صیاد می دانم لباس فقر را
خرقه تزویر پوشیدن نمی آید ز من

بی میانجی مهربان می خواهم آن دلدار را
گل به دست دیگران چیدن نمی آید ز من

گر چه دارم صد زبان آتشین چون آفتاب
از گناه خویش پرسیدن نمی آید ز من

آسمان گو توتیا کن استخوان های مرا
رو به خاک عجز مالیدن نمی آید ز من

گر چه دارم پنجه شیر ژیان در آستین
سینه موری خراشیدن نمی آید ز من

ریشه غم، زعفران گردد اگر در سینه ام
چون گل تصویر، خندیدن نمی آید ز من

در کنار گل چو شبنم جای خود وا می کنم
سینه بر خاشاک مالیدن نمی آید ز من

داغ را از ننگ مرهم کرده ام صائب خلاص
گل به روی مهر مالیدن نمی آید ز من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۱۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.