هوش مصنوعی:
این شعر از صائب تبریزی، بیانگر احساسات عمیق شاعر درباره ناتوانی، حسرت، و تنهایی است. او از دردهای درونی، دشواریهای زندگی، و ناامیدیهایش سخن میگوید، اما در عین حال، به همت والا و عزت نفس خود اشاره دارد. تصاویر شعری مانند سایه، دام، سیلاب، و شمع، بر تاریکی و سختیهای زندگی تأکید دارند، در حالی که عناصری مانند خورشید و دریا نماد امید و عظمت روح شاعر هستند.
رده سنی:
16+
متن دارای مضامین عمیق عرفانی و اجتماعی است که درک آن به بلوغ فکری و تجربه زندگی نیاز دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند ناامیدی و حسرت ممکن است برای مخاطبان جوانتر سنگین باشد.
غزل شمارهٔ ۶۱۲۴
بس که دارد ناتوانی ریشه در اعضای من
سایه همچون دام می پیچد به دست و پای من
داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام
این حشم برخاسته است از دامن صحرای من
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
دست کوته دار ای مهر از شب یلدای من
مشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟
کی نصیحتگر برآید با دل خودرای من؟
حرف پوچ از من کسی وقت غضب نشنیده است
کف نمی آرد ز هر طوفان به لب دریای من
دشمن از همواری من خون خود را می خورد
سیل را دست تعدی نیست بر صحرای من
چون کنم پی گم، که با این سوز هر جا می روم
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من
همت والای من روزی که قامت راست کرد
هیچ تشریفی نیامد راست بر بالای من
چون لگن در زیر پای شمع می آید به چشم
آسمان در زیر پای همت والای من
کوه و دشت از لنگر تمکین من آسوده است
آه اگر زنجیر بردارد جنون از پای من
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه سازد با لب گویای من؟
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
از نسیم صبحدم صد پیرهن لاغرترم
می تواند باد دامن تیشه زد بر پای من!
داغ دارد کیمیای صحبتم خورشید را
خشت را یاقوت احمر می کند صهبای من
سوز خاکسترنشینان را عیاری دیگرست
هر سپندی تکیه نتواند زدن بر جای من
ساغری از تلخرویی باز می دارد مرا
می تواند کرد شیرین، شبنمی دریای من
از غم دستار چون مجنون نمی پیچم به خود
افسر از خورشید دارد فرق گردون سای من
اشک تا دامن رسیدن مهره گل می شود
بس که صائب گرد غم فرش است بر سیمای من
سایه همچون دام می پیچد به دست و پای من
داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام
این حشم برخاسته است از دامن صحرای من
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
دست کوته دار ای مهر از شب یلدای من
مشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟
کی نصیحتگر برآید با دل خودرای من؟
حرف پوچ از من کسی وقت غضب نشنیده است
کف نمی آرد ز هر طوفان به لب دریای من
دشمن از همواری من خون خود را می خورد
سیل را دست تعدی نیست بر صحرای من
چون کنم پی گم، که با این سوز هر جا می روم
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من
همت والای من روزی که قامت راست کرد
هیچ تشریفی نیامد راست بر بالای من
چون لگن در زیر پای شمع می آید به چشم
آسمان در زیر پای همت والای من
کوه و دشت از لنگر تمکین من آسوده است
آه اگر زنجیر بردارد جنون از پای من
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه سازد با لب گویای من؟
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
از نسیم صبحدم صد پیرهن لاغرترم
می تواند باد دامن تیشه زد بر پای من!
داغ دارد کیمیای صحبتم خورشید را
خشت را یاقوت احمر می کند صهبای من
سوز خاکسترنشینان را عیاری دیگرست
هر سپندی تکیه نتواند زدن بر جای من
ساغری از تلخرویی باز می دارد مرا
می تواند کرد شیرین، شبنمی دریای من
از غم دستار چون مجنون نمی پیچم به خود
افسر از خورشید دارد فرق گردون سای من
اشک تا دامن رسیدن مهره گل می شود
بس که صائب گرد غم فرش است بر سیمای من
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۲۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۱۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.