۲۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱۵۰

تا به عزم صید آن بی باک می آید برون
خون ز چشم حلقه فتراک می آید برون

تنگدستی راست لازم گریه بی اختیار
وقت بی برگی سرشک از تاک می آید برون

می خورد چون عیسی از سرچشمه خورشید آب
هر نهالی کز زمین پاک می آید برون

نیست ممکن دود را آتش عنانداری کند
آه بی تاب از دل غمناک می آید برون

ناتوانان را شود موج حوادث بال و پر
سالم از بحر خطر خاشاک می آید برون

خواجه می آید برون از فکر دنیای خسیس
دانه قارون اگر از خاک می آید برون

می شود از شعله غیرت دل خورشید آب
چون عرق زان روی آتشناک می آید برون

از ضعیفان می شود روشن چراغ سرکشان
بال آتش از خس و خاشاک می آید برون

زاهدان را نیست آه و ناله تر دامنان
دود بیش از هیزم نمناک می آید برون

جوش مستی می کند ما را خلاص از حبس خاک
دست ساغر گیر ما از تاک می آید برون

صبح عشرت می کنندش نام، این نادیدگان
آه سردی کز دل افلاک می آید برون

رزق اگر بر آدمی عاشق نمی باشد، چرا
از زمین گندم گریبان چاک می آید برون؟

نیست صائب کار هر کس سینه بر آتش زدن
از دو صد عاشق یکی بی باک می آید برون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۱۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.