۲۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۲۹۵

اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون
این گل از دامن صحرای دل آید بیرون

سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد
تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون

می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون

نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان
سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون

شیشه چرخ به جان سختی خود می نازد
چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!

پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاست
لاله از تربت ما منفعل آید بیرون

چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای
که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون

تن پرستان همه مشغول تماشای خودند
تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟

بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب
غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۲۹۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.