۲۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۴۴۷

دیده روشن می شود از خط عنبر یار او
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار او

جامه فانوس گردد پرده شرم و حیا
برفروزد از شراب لعل چون رخسار او

کوه تمکینش زبان بند فغان ها گشته است
برنمی آید صدا از کبک در کهسار او

از خرامش بس که کیفیت تراوش می کند
نقش پا رطل گران می گردد از رفتار او

ما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلح
وقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار او

بستر آرام پروانه است خواب روز شمع
وای بر آن کس که بیدارست دایم یار او

هر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم است
بلبل خاموش را ره نیست در گلزار او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۴۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۴۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.