۲۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۵۵۰

شد رعشه پیری پر و بال طلب تو
یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو

انگور شود غوره چو بسیار بماند
شد غوره درین باغ ز مهلت عنب تو

پیری که زدی آب بر آتش دگران را
شد هیزم خشکی پی نار غضب تو

عمرت شد و یک ساغر تبخال ندامت
بر سر نکشید از کف افسوس لب تو

در فکر سفر باش که هر موی سفیدی
از غیب رسولی است برای طلب تو

این یک دو نفس را ز سر درد برآور
در غفلت اگر صرف شد اوقات شب تو

غافل مشو ایام خزان از نفس سرد
در خنده سرآمد چو بهار طرب تو

شوخی مکن ای پیر که هر موی سفیدی
شمشیر زبانی است برای ادب تو

در هر چه شود صرف به جز آه حرام است
چون صبح ز عمر این نفس منتخب تو

گاهی به لگد، گاه به پهلو دهی آزار
در مرگ و حیات است زمین در تعب تو

پیری که ز اسباب وقارست بشر را
مپسند که بی وقر شود از سبب تو

هر لوح مزاری ز فرامشکده خاک
دستی است برون آمده بهر طلب تو

صائب به ادب باش که گردون ز حوادث
صد دست برآورده برای ادب تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۵۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۵۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.