۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۵۷۱

در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده

کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده

گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده

گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده

نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده

ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده

نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده

از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده

نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۵۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۵۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.