۲۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۸۷۸

به محفلی که رخ از باده لاله زار کنی
چه خون که در دل بی رحم روزگار کنی

دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ما را اگر شکار کنی

کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره خمار کنی

به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی

تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟

ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی

چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی

به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی

نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی

چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه سینه بی غبار کنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۸۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۸۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.