۲۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۹۸۴

تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟
من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟

صحرا همه دریا شد از آب عقیق تو
این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟

من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم
از توست همه عالم چندان که مرا داری

از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم
ای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟

بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک من
پایی که ز خون من چون گل به حنا داری

گویند دوا بوسه است بیماری جان ها را
تقصیر مکن زنهار گر زان که روا داری

سامان جمال تو در چشم نمی گنجد
خود نیز نمی دانی در پرده چها داری

آورد به جان ما را هجران ستمکارش
ای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟

روشنگر آیینه است فیض نظرپاکان
رخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۹۸۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۹۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.