۲۸۳ بار خوانده شده

غزل شماره ۷۸

که انداین کاروان یارب چه کس میرفت و میآمد
که از روز ازل بانگ جرس میرفت و می آمد

زهی زان نور بی پایان خهی زانعشق بی انجام
شهاب بیکران بیحد قبس میرفت و می آمد

شد از شرب نهان ما تو گوئی محتسب آگه
که بر دور سرای ما عسس میرفت و می آمد

ز دست خصم بدگو تا چه آید بر سرم گو باز
بسوی آن شکرلب چون مگس میرفت و می آمد

مگر دانست کز عمرم دم آخر بود کز تن
زبهر دیدنت جان چون نفس میرفت و می آمد

نصیب مرغ دل بود از پریدن دل پرندنها
چو مرغی کودر اطراف قفس میرفت و می آمد

به دل اندر خم زلفش ز شست آن کمان ابرو
خدنگ غمزهها ازپیش و پس میرفت و می آمد

همی می رفت و می آمد دلم دوش از طپیدنها
ز غوغای سگت کآیا چه کس میرفت و می آمد

ره کویش همی پیمود اسرار و درش نگشود
بشد شرمنده پیش خود ز بس میرفت و می آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شماره ۷۷
گوهر بعدی:غزل شماره ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.