هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عارفانه، بیانگر درد و رنج شاعر از عشق نافرجام و دلبستگی به معشوق است. شاعر از باد میخواهد که پیامش را به معشوق برساند و خود را اسیر خیالات و لبهای او میداند. او از رنجهای عشق میگوید و از معشوق میخواهد که به او رحم کند. در بخشی از شعر نیز به ستایش سلطان و خلیفه زمانه پرداخته شده است.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عاشقانه پیچیده و احساسات عمیق است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از اشارات عرفانی و ستایشی نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
شمارهٔ ۶۵
برو، ای باد و پیش دیگران ده جلو بستان را
مرا بگذار تا می بینم آن سور خرامان را
گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد
اثر هر گه مگس در خواب ببیند شکرستان را
به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمی خواهم
که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را
سیه کردی سر خط تا نخوانم ناه حسنت
مرا بگذار تا باری ببوسم مهر عنوان را
مپرس ای دل که چون می باشد آخر جان غمناکت
که من دیریست کز یادش فرامش کرده ام جان را
زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست یک سنگی
که میرم هم در آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را
ورت بدنامی است از من، به یک غمزه بکش زارم
چرا بر خویش مشکل می کنی این کار آسان را
چو خواهی کشتن،ای جان،زینهار یک سخن بشنو
یک امروزی شفیع من کن آن لبهای خندان را
بدو گفتم که چون کشتی مراتر کن زبان باری
بگفت افتاد چون صیدم چه حاجت تیرباران را
نباشد دولتی زلف درازت را ازان بهتر
که روبد آستان قصر سلطان ابن سلطان را
خلیفه قطب دنیا آن مبارک شاه دین پرور
که او قطب یگانه ست، ار بود دو قطب دوران را
هنوز ایمان و دین بسیار غارت کردنی داری
مسلمانی بیاموز آن دو چشم نامسلمان را
پریشانی که من دارم ز زلفت هم مرا بادا
چگونه گوید این خسرو که آن زلف پریشان را
مرا بگذار تا می بینم آن سور خرامان را
گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد
اثر هر گه مگس در خواب ببیند شکرستان را
به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمی خواهم
که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را
سیه کردی سر خط تا نخوانم ناه حسنت
مرا بگذار تا باری ببوسم مهر عنوان را
مپرس ای دل که چون می باشد آخر جان غمناکت
که من دیریست کز یادش فرامش کرده ام جان را
زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست یک سنگی
که میرم هم در آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را
ورت بدنامی است از من، به یک غمزه بکش زارم
چرا بر خویش مشکل می کنی این کار آسان را
چو خواهی کشتن،ای جان،زینهار یک سخن بشنو
یک امروزی شفیع من کن آن لبهای خندان را
بدو گفتم که چون کشتی مراتر کن زبان باری
بگفت افتاد چون صیدم چه حاجت تیرباران را
نباشد دولتی زلف درازت را ازان بهتر
که روبد آستان قصر سلطان ابن سلطان را
خلیفه قطب دنیا آن مبارک شاه دین پرور
که او قطب یگانه ست، ار بود دو قطب دوران را
هنوز ایمان و دین بسیار غارت کردنی داری
مسلمانی بیاموز آن دو چشم نامسلمان را
پریشانی که من دارم ز زلفت هم مرا بادا
چگونه گوید این خسرو که آن زلف پریشان را
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.