۲۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۴

اشکم برون می افگند راز از درون پرده را
آری، شکایتها بود، از خانه بیرون کرده را

چون من به آزاری خوشم، ترک دلازاری مکن
آخر به دست آور گهی این خاطر آزرده را

صد پی مرا تیر جفا، بر دل زد آن ابرو کمان
روزی فریبد از کرم مجروح پیکان خورده را

دوش از برای مطبخش هیزم به مژگان برده ام
گفت از کجا آورده ای این خاک باد آورده را

خسرو مران از کوی خود چون در غلامی پیر شد
چون پیر شد، آخر کسی نفروخت هر گز برده را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.