۲۸۴ بار خوانده شده

غزل شماره 17

به کیش اهل حقیقت کسی که درویش است
به یاد روی تو مشغول و فارغ از خویش است

ز پوست تخت و کلاه نمد مکن منعم
که در دیار فنا تخت و تاج درویش است

به تیر غمزه و نازت ز هر کنار بسی
به خون تپیده چو من سینه چاک و دلریش است

رموز رندی و مستی به شیخ شهر مگوی
که این منافق دور از خدا بداندیش است

هوای کوی خرابات و آب میخانه
به از هوای دزاشیب و آب تجریش است

بشوی دست ز دنیا و پند من بنیوش
که مهر او همه کین است و نوش او نیش است

تو را چه آگهی از حال مست مخموریست
که شحنه‌اش بود اندر پی عسس پیش است

من و خیال سلامت از این سفر هیهات
که سعی و کوشش رهزن ز رهنما بیش است

ز کس مرنج و مرنجان کسی ز خود وحدت
که این حقیقت آیین و مذهب و کیش است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شماره 16
گوهر بعدی:غزل شماره 18
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.