۳۲۳ بار خوانده شده

غزل شماره 41

آنکه ناید به دلش رحم ز بیماری دل
کی به یاد آیدش از حال گرفتاری دل

بس که دل بر سر دل ریخته‌ای دل به رهش
که تو را نیست دگر راه ز بسیاری دل

غیر عناب لب و نار رخ و سیب ز نخ
نکند هیچ علاج دل و بیماری دل

دل ز بیداد تو خون گشت و به دل عرضه نکرد
آن جفای تو و آن رحم و وفاداری دل

دیده را زآن سبب ای دوست به جان دارم دوست
بود آیا که شب هجر کند یاری دل

دل ندیدم مگر اندر سر زلفین نگار
رو به هرجا که نمودم ز طلبکاری دل

وحدتا بس که کند مویه و زاری دل زار
مردمان را همه زار است دل از زاری دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شماره 40
گوهر بعدی:غزل شماره 42
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.