۳۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۷

زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست

هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست

دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست

عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست
چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست

از دردی خم شوی مصلای من امشب
کز آب دگر این لته ما نتوان شست

نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم
هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست

ای دوست، به خسرو بر سان شربت دردی
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.