۲۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۶

جفا کز وی برین جان زبون رفت
نگویم، گر چه از گفتن فزون رفت

هم اول روز کامد پیش چشمم
ز راه دیده در جانم درون رفت

نه من مرده نه زنده، زان که هر بار
که او آمد به دل جانم درون رفت

خطش آغاز شد، بیچاره جانم
نرفت از پیش این خواهد کنون رفت

دلم می گفت از او شب سرگذشتی
همه شب تا به روز از دیده خون رفت

همین دانم خبرگاه سحرگاه
ز بیهوشی نمی دانم که چون رفت

نشد از جادویی هم زان خسرو
همه عمرش به تعویذ و فسون رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.