۴۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۹

رفت یار و آرزوی او ز جان من نرفت
نقش او از پیش چشم خون فشان من نرفت

کی به هجرانش چو جان مستمند من نسوخت
کس به دنبالش به جز اشک روان من نرفت

من بدان بودم که پایش گیرم و میرم به دست
چون کنم کوگاه رفتن در میان من نرفت

اندران ساعت که از پیش من شوریده بخت
رفت آن بدخو، چرا آن لحظه جان من نرفت

دل ز من دزدید و سرتا پای او جستم، نبود
زیر زلفش بود و در آنجا گمان من نرفت

آن زمان کان قامت چون تیر بر من می گذشت
وه چرا پیکانی اندر استخوان من نرفت

بس که مرغ نامه بر از آه خسرو پر بسوخت
نامه دردم بدان نامهربان من نرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.