۳۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۱

در سرم تا ز سر زلف تو سودایی هست
دل شیدای مرا با تو تمنایی هست

در ره عشق منه زاهد بیچاره قدم
گر ز بیگانه و خویشت غم و پروایی هست

دل که از غمزه ربودی به سر زلف سیاه
گر چه دزدیست سیه کار، دل آسایی هست

باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو دید
در چمن بیش نگوید گل رعنایی هست

هندوی خال مبارک به رخت مقبل شد
گشت پرویز که در سلک تو لالایی هست

هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست

چوب خشک است به پیش قد تو هر سروی
گر چه او را به چمن قامت و بالایی هست

مردم از حسرت دیدار و نگفتی روزی
که مرا سوخته ای غم زده رسوایی هست

دعوی هستی و ناموس مکن، خسرو، هیچ
تا ترا میل نظر بر رخ زیبایی هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.