۲۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۶

شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت
چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت

به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت

دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت

همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت

چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت

ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت

نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت

نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت

نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.