۴۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۵

خونخوار چشم تو که ره مرد و زن زده ست
هر شب به خوابگاه من ممتحن زده ست

من خاک راه بوسم و از خود به غیرتم
آه از صبا که بوسه ترا بر دهن زده ست

دل دامنت گرفت و رها چون کند کسی
پیری که بوی یوسفش از پیرهن زده ست

گه گه بیامدی به سوی کاروان صبر
لیکن بلای غمزه تو راه من زده ست

ساقی بیا که شب به میان کرد زهد و رفت
زان یک غزل که صبحدم آن راهزن زده ست

ای پارسا، چه سر زنیم تو، که می فروش
صد کوزه بر سر من توبه شکن زده ست

دی گفتی، آه می زنی از مات شرم نیست
آتش زده ست درمن و زان یک سخن زده ست

روزم چو بی ویست شبش خواب دیده ام
کان جان پاک تکیه به پهلوی من زده ست

بر کوه باد ناله خسرو نه بر دلت
کاین تیشه ایست سخت که آن کوهکن زده ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.