۲۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰۱

امشب که چشم من به ته پای او بخفت
جان رخ نهاده بر رخ زیبای او بخفت

شب تا به صبح دیده من بود و پای او
چشمم نخفت هیچ، ولی پای او بخفت

مردم ز دیده در طلبش رفت و آن نگار
از راه دیگر آمد و بر جای او بخفت

با هر مژه عتاب دگر داشتم، و لیک
سر مست بود، نرگس رعنای او بخفت

از رشک تا به صبح نخفتم که جعد او
پیچیده در میانش و بالای او بخفت

آن جعد تیره پشت به من کرد و رو بتافت
کاندر رهش ز بهر چه مولای او بخفت؟

نومید باد دیده خسرو ز روی او
گر چشم من شبی به تمنای او بخفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.