۲۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۸

بتی کز ویم رو به دیوانگی ست
اگر جان توان برد فرزانگی ست

زدم دی به زنجیر گیسوش دست
مرا گفت، باز این چه دیوانگی ست

دلم برد بر بوسه پروانه وار
ستد جان که این حق پروانگی ست

درونم پر از یار گشت و هنوز
ازان سو که یارست بیگانگی ست

نگارا، خیال ترا مدتی ست
که با مردم دیده همخانگی ست

مرا کشتی آخر تراکس نگفت؟
که بیچاره کشتن نه مردانگی ست

شد از عشق خال تو خسرو هلاک
چو مرغی که مرگش زبی دانگی ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.