۲۲۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۲

همه شب در دلم آن کافر خون خوار می گردد
حریر بسترم در زیر پهلو خار می گردد

سرم را خاک خواهی دیدن اندر کوی او روزی
که دیوانه دلم گرد بلا بسیار می گردد

مشو رنجه به تیر افگندن، ای ترک کمان ابرو
که مسکین صید هم از دیدنت مردار می گردد

نپندارم که هرگز چون گل رویت به دست آرد
صبا کو روز و شب بر گرد هر گلزار می گردد

چرا صد جا نگردد غنچه دل پاره همچون گل؟
که آن سرو روان در دل دمی صد بار می گردد

تو باری باده ده، ای دل، که آنجا مدخلی داری
که مسکین کالبد گرد در و دیوار می گردد

اسیر عشق را معذور دار، ای پندگو، بگذر
که چون ساقی به کار آید خرد بیکار می گردد

ز شهر افغان برآمد، در خرابیها فتم اکنون
که از فریاد من دلهای خلق افگار می گردد

چه غم او را که در هر شهر رسوا می شود خسرو
ببین تا چند سگ چون او به هر بازار می گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.