۲۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۸

ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد
این غمزده با حال پراکنده نسازد

شیرین دهنش نازده صنع خدایست
ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد

سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی
عیبش همه آن است که با بنده نسازد

اکنون که مرا کشت، بگویند که باری
خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد

جانا، ز غمت مردم و از جور برستم
گر بار دگر لعل توام بنده نسازد

گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت
خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟

آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو
کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.