۲۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۷۱

سر زلف تو یاری را نشاید
که دشمن دوست داری را نشاید

اگر چه زلفت آرد تاب بازی
ولی باد بهاری را نشاید

دلا، خود را به چشم او مده، زانک
مقام استواری را نشاید

حریفش بوده ام شب مگری، ای چشم
که این شربت خماری را نشاید

به جان کندن رها کن نیم کشته
که این تن زخم کاری را نشاید

خرابم کرد چشمت، راست گفتند
که ترک مست یاری را نشاید

مران از در که خسرو بنده تست
عزیزش کن که خواری را نشاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.