ملاقاتی
آمد .
دستش به دستبند بود
از پشت میله ها ،
عریانی دستان من ندید
امّا
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت .
اکنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود ...
دستش به دستبند بود
از پشت میله ها ،
عریانی دستان من ندید
امّا
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت .
اکنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود ...
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:سروده های خفته ...
گوهر بعدی:با این غرور بلندت ...
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.