۳۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۵۱

هر کسی گاه جوانی تگ و پویی دارد
گشت باغی و نشاط لب جویی دارد

کس نپرسد که کجایم من بی خانه و جای؟
هر خسی خاکی و هر سگ سر کویی دارد

دوست دارم خم گیسوی نکورویان را
وان کسی را که دلی در خم مویی دارد

کاشکی خاک شوم من به زمینی کانجا
ترک من گاه سواری تگ و پویی دارد

تا درونی نبود، محرم شوقی نشود
سوزش عود از آن است که بویی دارد

گر سرم دولت چوگانش نیرزد، باری
لذتی دارم از آن حال که گویی دارد

هان و هان تا نکند عمر به بستان ضایع
هر که در خانه تماشای نکویی دارد

عاشقان باده به جز کأس ملامت نخورند
کار مجنون است که سنگی و سبویی دارد

یارب این مذهب خورشید پرستی ز چه خاست؟
مگر آن است که چون روی تو رویی دارد

خسرو ار جان به غمت داد، ترا بادا عیش
چون تویی را چه غم، ار جان چو اویی دارد؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.