۲۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۳۸

آن دل که دایمش سر بستان و باغ بود
گویی همیشه سوخته درد و داغ بود

هر خانه دوش داشت چراغی و جان من
می سوخت و به خانه من این چراغ بود

من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار
نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود

روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد
این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود

دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب
بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود

رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم
بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود

شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.