۲۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۶۷

ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود
آن بیوفای عهد شکن را سفر شود

کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
نزدیک بود کز تن من، جان به در شود

او می رود چو جان و مرا هست بیم آن
کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود

کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش
تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود

لیکن خبر چگونه رساند به سوی من
قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود

گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی
بیگانه تر برآید و باریکتر شود

بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود

ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من
در پای او فگن، مگرش دل دگر شود

گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب
زان بیشتر بپای که بالای سر شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.