۲۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۳۶

کسی که بوی تواش در دماغ می افتد
ز زندگانی خویشش فراغ می افتد

شدم ز زلف تو دیوانه، آه مسکینی
که این خیال کجش در دماغ می افتد

به قطره سوز دل من همی کشد زین چشم
چو شعله شعله گلی کز چراغ می افتد

نمی زید که دل سوخته ست خوردن او
بگوی اگر چه که بر کشته داغ می افتد

خبر ز داغ دلم می دهد به بوی جگر
ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد

ز بهر سوزش مرغان به باغ من چه روم؟
که ناله می کنم آتش به باغ می افتد

من اوفتاده به پایان، نهفته پیش درش
لبش به خنده که خسرو به لاغ می افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۳۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.