۲۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۶۹

یار ما را از آن خویش نشد
بهر بیداد او به کیش نشد

دوش در پاش دیده می سودم
پاش آزرد و دیده ریش نشد

می دهم جان به عشق و می دانم
که کسی را از آن خویش نشد

از تو محروم می روم، چه کنم؟
عمر روزی و عهد بیش نشد

صنما، غمزه تو قصابی ست
که پشیمان ز خون میش نشد

تا به روی تو چشم کردم باز
هم به رویت که بیش بیش نشد

دل خسرو که از قرار برفت
بر قرار نخست پیش نشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.