۲۶۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۴۴

دل من برد، نتوان یافت بازش
که دستی نیست بر زلف درازش

شدم در کندن جان نیم کشته
ز چشم نیم مست و نیم نازش

به من بخشید اجلهای خود، ای خلق
که میرم هر زمان در پیش بازش

چرا محمود از غیرت نمیرد؟
که میرد دیگر پیش ایازش

به کار دوست جان هم نیست محرم
که با بیگانه نتوان گفت رازش

رها کن تا کف پایت ببوسم
پس آنگه شویم از اشک نیازش

شبی خواهم به بالینت شوم شمع
تو در خواب خوش و من در گدازش

دلم افتاد در چوگان زلفش
به بازی گوی دیوانه مسازش

جفاها می کنی بر من، مکن شرم
که شد شرمنده، خسرو زان نوازش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.