۲۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۷۹

دل برد و زهره نیست که آن باز خواهمش
یا خود ز صبر رفته نشان باز خواهمش

زانجا که ناصبوری دیوانگان بود
پیداش دل دهم به نهان باز خواهمش

نی خود چو دل که جان گرامی ستد ز من
هرگز دلم نخواست که جان باز خواهمش

باشد شبی که تا به سحر راز گویمش
و آن راز گفته صبحدمان باز خواهمش

بوسی به وام برد خیالش ز من به خواب
باری دگر چو نیست همان باز خواهمش

دانم یقین که بار نیابم ازو،ولیک
تسکین خویش را به گمان باز خواهمش

دی باز کرد لب که زبانی دهد مرا
امروز عذر لب به زبان باز خواهمش

بس عذرها که گفت به خسرو به گاه وصل
این عذر نیز اگر بتوان، باز خواهمش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.