۲۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۷۱

عاشق شدم و محرم این کار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم

آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم

بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم

یک سینه پر از قصه هجر است، و لیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم

چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گریه نگهدار، ندارم

این کوری چشمم غم نادیدن یارست
ورنه غم این چشم گهر بار ندارم

گویند که بیدار مدار این شب غم را
اندازه من نیست که بیدار ندارم

دارم غم دیدار تو بسیار نه اندک
لیکن غم خود اندک و بسیار ندارم

جانا، چو دل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو، من کار ندارم

خونریز شگرف است لبت، سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت، خوار ندارم

دارم هوس زیستنی نیز، ولیکن
پروانه آن لعل شکربار ندارم

مرگم ز تو دور افگند، اندیشه ام اینست
اندیشه از این جان گرفتار ندارم

خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.