۲۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۶۱

به دیدنت که من خو گرفته می آیم
بکش به غمزه که بر خویش می نبخشایم

چو بهر دیدن روی خودم بخواهی کشت
به خشم روی نتابی، گرت به خواب آیم

شبی به خواب نیاسوده ام، بیا که مگر
ز دولت تو به خواب اجل نیاسایم

گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت، از آنک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم

ز بهر آنکه نبوسد کسی درت جز من
ز خون دل همه خاک درت بیالایم

گهی فتاده بدم نیم سوخته جانی
وزید بادی از آن کوی و برد بر جایم

برون نمی رود از کام تلخی هجرم
اگر چه من به سخن خسرو شکر خایم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۶۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.