۲۲۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۷۸

ای وجود تو دیده جانم
جسم پیدا و جان پنهانم

بس که سوی تو می دوم به خیال
سوی خود باز ره نمی دانم

گه کرشمه کنی و گاهی ناز
من بدین گونه زیست نتوانم

مهرت از جان من برون نرود
جان من، گر برون رود جانم

تا ترا دیدم و ندادم جان
والله از زیستن پشیمانم

پندم، ای دوست، می نهفتم، از آنک
تو ز شهری، من از بیابانم

این چنین با خیال یارب من
خسروم یا خیال جانانم؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.